۸.۵.۸۷

با نگاهي ديگر / رباعياتِ نو





نگاه


به خواننده

بي حرفِ دلِ تو بي زبان مي مانم،
در خاطرِ توست آنچه من مي دانم:
انديشه و احساسِ تو را از چشمت
مي گيرم و در ترانه اي مي خوانم.





ترانه در پنج دفتر

ماييم و همين «نگاهِ» حيرت در راه،
«انديشۀ» گنگ در «درنگِ» كوتاه:
چه رادِ «نشابور»، چه رندِ «شيراز»،
از روح «ترانه» ماند و از تن... آه!




دفتر 1 / نگاه




انتظارِ فاجعه

از بامِ سياهِ شبِ ماتمزده، ماه
با چشمِ جنون به من كند مات نگاه؛
آيا دلِ من منتظرِ فاجعه اي ست،
يا مــاهِ خبر شنيدۀ چشم به راه؟


بر شاخه

بر شاخه پرنده اي خوش آوا خوانَد،
سرمستِ همين دَمي، دُمي جنباند؛
گويي كه هر آنچه من ندارم ، دارد،
يا آنچه كه آدمي نداند ، داند.



خورشيد شدم

از خواب بر آرم سر و خورشيد شوم،
هر چيز كه ديده ام پسنديد، شوم؛
وقتي كه نشسته ام دمي بر لبِ جوي،
پروازِ عقاب و سايۀ بيد شوم.


معبد سبز

از شهرِ تباه و تيره رو گرداندم؛
چشمم به درخت خورد و بر جا ماندم:
سبزيش به من جذبۀ قدسي بخشيد،
در معبدِ او نمازِ حيرت خواندم.


اي ابر

اي ابر كه بر باد نشيمن داري،
در ذهنِ سپيد يادي از من داري،
من در نگهم با تو سبك مي آيم،
انگار سرِ مرا به دامن داري.



به نا هنگام

بيدار شدم، اتاقِ من بود سياه،
وحشتزده از پنجره برگشت نگاه؛
دل خواست زِ چشم آبي از چشمۀ صبح:
شب بود هنوز و ديوِ شب بر سرِ راه.


دورترین ستاره

اي دورترين ستاره در طاقِ كبود،
منظورِ تو از گفتنِ «بيگانه» چه بود؟
من چشمِ توام ، تو روشني دلِ من،
در اين شبِ تار از آشنا بر تو درود!



در صفّۀ سبز

در صفّۀ سبزِ سايه و روشنِ برگ،
بنشست نگاهِ خسته بر دامنِ برگ؛
ديدم منم آن پرندۀ شاد كه هيچ
بر من نكند نگاهي از روزنِ برگ!


بیخود

كودك به چه شوق خانه با گل مي ساخت؛
يكچند به زيبايي آن دل مي باخت؛
ناگاه چو ديوانه به آن مي خنديد،
بيخود به خراب كردنش مي پرداخت.


شعبده باز

مرمر شكني پيكره ساز است اين باد،
با ابر حكايتش دراز است اين باد:
هر لحظه در آردش به شكلي اين شوخ،
در كارِ هنر شعبده باز است اين باد!


ای ابر

تو عاشقِ روي آفتابي، اي ابر،
با گرمي عشق در شتابي، اي ابر؛
تا اوج روي و خسته افتي از پاي،
افتي به زمين و باز آبي، اي ابر!



در خود آزاد

در يك قفسِ تنگ و سياه از پولاد
چشمم به پلنگِ بيقراري افتاد :
با خشم به من گفت كه: «داني، اي مرد،
اينجا كه اسير است و كه در خود آزاد؟»



آزادی لاکپشت

آزادي لاكپشت را بندي نيست،
تاريخ و نظام و زند و پازندي نيست:
از تخم برون آيد و دريا در پيش،
در پس پدر و مادر و پيوندي نيست.



دلهرۀ گذار


يكجاست اذان بلند و يكجا ناقوس؛
هر منتظري ست با صدايي مأنوس:
در ساحلِ هستي همه با هم در گير،
از دلهرۀ گذار از اقيانوس!



رازِ شب


با نيتِ كشفِ رازِ پنهان در شب،
بنشستم و باز خيره ماندم بر شب:
زيبايي آسمانم، امّا، نگذاشت،
شد صبح و نبود در ميان ديگر شب.



تار است دل


سرد است هوا و آسمان ابر اندود؛
از پيكرِ خاكِ خفته بر خيزد دود:
تار است دلم، چنان كه در يادم نيست
خورشيد چه بود ، روشنايي چون بود!



زنجیر شتاب

در شهرم و روحم از هياهو خسته ست؛
زنجيرِ شتاب دست و پا را بسته ست:
اي كاش كه دِه براي من جايي داشت
در زندگي اش، كه ساده و آهسته ست!



دیوار


آن گاوِ لميده در كنارِ جوبار،
خورده علفي و خوب كرده نشخوار،
مبهوتِ شگفتي جهان است اكنون،
يا آنكه جهان بر او نمايد ديوار؟


برف


برف آمد و با سپيدي آتشناك
برد آن همه رنگ و خستگي را از خاك؛
اكنون دو سه ساعتي فضا خواهد ماند
از ردّ ِ هياهوي جنون آور پاك.


وقتی که...


وقتي كه زمانه مي دهد آزارم،
وَز چهرۀ خلق مي كند بيزارم:
با چهرۀ خانه ها، كه سنگند و صبور،
با چشمِ سكوت گفت و گويي دارم.



من منتظرم


من منتظرم كه شب بيفشاند خواب،
اين شهرِ شتاب و شَرّ بيفتد از تاب،
تا پنجره ها چشم گشايند، آيند
در باغِ ستاره ها، به جشنِ مهتاب.



آواز پرنده


صبحي كه در آن پرنده اي در پرواز،
با عشقِ به زندگي نخواند آواز:
روزش تهي از نور و نوا خواهد بود،
بر پهنۀ دل افق نخواهد شد باز.



مسخ


دُم داد تكان ، پوزه به پايم ماليد؛
با خفّتِ بردگي به خود مي باليد؛
گفتم كه: چرا گرگ نماندي، اي سگ!»
پاسخ به لگد نداد ، ماند و ناليد!



رازِ برگ


برگي است خزان ديده ، بَرش دار از خاك،
كُن بانَفَسي غبار از رويش پاك:
اين شعلۀ منجمد به تو بنمايد
خود شمّه اي از رازِ بزرگِ افلاك!



عوعوِ اندیشه


شب، دايۀ روحِ خسته، فانوس به دست،
آمد ، همه جا پنجره بر روز ببست؛
افسوس كه خوابِ من و لالايي او
با عوعوِ انديشه دمادم بشكست.



اعجاب


ماه است، ولي جادوي مهتابِ تو نيست؛
درياست، ولي معجزۀ آبِ تو نيست:
هر چيز كه هست، تا تو روحش ندهي،
مخلوقِ تو و در خورِ اعجابِ تو نيست.



گنجشک


گنجشك، تو هم هزار مشكل داري،
زيرا كه چو ما زنده اي و دل داري:
اين بر تو مبارك كه سري از بنياد
از معني هست و نيست غافل داري!



بلوط در شهر


پاييز و بلوط است و هزاران كودك
افتند فرو از رَحمِ او تك، تك:
شهر است، نه گهوارۀ جنگل، آنك
اجسادِ بلوطكان رها در مهلك!



غروبِ نيزار

برای شاهرخ مسکوب


خسته ست دلم ، نگاهِ من بر ديوار
بسته ست به تصويرِ غروبِ نيزار:
از قعرِ سكوتِ منجمد مي آيد
آوازِ ني شبان و صبحِ كُهسار .



از جنگل تا باغچه


آن دانه نهفتنِ تو را، اي سنجاب،
در پارك نظاره كرده ام با اِعجاب؛
اكنون كه كني باغچه ام را ويران،
خواهم كُنَمَت به سوي جنگل پرتاب!


پلنگ


در بيشه پلنگِ آرميده زيباست؛
آزادي وحش در غرورش پيداست:
با خنجرِ دندان به گلوي آهو
زشت است پلنگ، چهره اش وحشت زاست!



هنر


آن روز كه كرد آفرينش آغاز
خود را به هنر شناخت در انسان باز؛
وآنگاه در او بديد خود را در رقص،
آنگاه در او شنيد از خود آواز.



پوچي شگرف


پروازِ خوشِ كبوتر و نيلي ژرف؛
آرامشِ خوابِ ماه و زيبايي برف:
ناگاه هجومِ باز و فريادِ نگاه؛
درماندگي تلخِ تو، پوچي شگرف!



پرواي كلاغ


بر نيمكتي نشسته در خلوتِ باغ،
انداختم از فاصله اي پيشِ كلاغ
نان پاره و پنداشت كه سنگ است و گريخت:
پرواش به من رنج و به او داد فراغ!



بر سفرۀ باد


يك پيرِ خميده از عصا جان مي خواست،
يك مردِ جوان بر اسب ميدان مي خواست؛
پروازِ غبار و چشمِ حسرت تاريك:
بر سفرۀ باد، خاك مهمان مي خواست!



در پردۀ مِه


در پردۀ مه شهر تماشا دارد؛
زيبايي وَهمگونِ رؤيا دارد.
خورشيد، درنگ كن، كه چشمم امروز
از هرچه كه آشناست پروا دارد!



عطرِ خون


گفتم به نسيمِ خنكِ صبحگهان:
«دارم به سرانگشت گلي سرخ نهان!»
ديدم كه گرفت عطرِ احساسِ مرا
تا پخش كند در همه آفاقِ جهان.



خود بودن


اي سبزِ بلندِ سرفرازِ آزاد،
دارم هوسِ آنكه، به خود بودن شاد،
همچون تو، رها از همه، زيرِ باران،
مستانه بمانم و برقصم با باد.



بر گرد

اي برف چه پاك و روشن و زيبايي!
برگرد، چرا به شهرِ ما مي آيي؟
يك ساعته آلوده كند جانت را
شايستۀ تو ندارد اينجا جايي!



بي آرزويي


اي گل كه شگفت رنگ و بويي داري،
با شبنم و نور گفت و گويي داري،
خوش باش، كه گرچه فرصتت كوتاه است،
در سينه دلِ بي آرزويي داري!



بهارِ لبخند


لبخندِ تو گل، شكفته بر شاخۀ نور،
در من دلِ تابناك: گلدانِ بلور؛
آراست چه خوش پنجرۀ چشمِ مرا
يك جلوۀ اين بهار، با شادي و شور!



زشتي روز


با پلكِ فروبسته كنم گاه به گاه
بر چهرۀ تابناكِ خورشيد نگاه:
در آتش و خون غرق شود زشتي روز،
در دل شكند سردي اندوهِ سياه!



ابريشم


هرگاه كه نازك بدني را بينم
در پيرهني لطيف از ابريشم،
بينم كه در اين آتشِ پنهان در آب
سوزند همه شاپركانِ عالم!




بر شاخۀ تاك


اين لاشۀ بويناكِ افتاده به خاك،
سرما و گرُسنگيش آورده هلاك:
پروازِ پرنده نيست در گردشِ عشق،
آوازِ پرنده نيست بر شاخۀ تاك!



بادكنكِ سپيد


زيبايي شب شعبده انگيخته است،
تاريكي و نور درهم آميخته است:
يك بادكنك، سپيد و رخشان و شگفت،
بر اوجِ نگاهِ كودك آويخته است!



شهرزاد


ديشب به اتاقِ من نمي آمد خواب،
آتش به دل از پنجره مي جستم آب:
كم كم من و خواب، هر دو، را افسون كرد
با قصّۀ نور شهرزادِ مهتاب.




دو گانگي


هر وقت كه در باغچه نم نم آيي،
از پنجره ام كه بينمت، زيبايي:
اكنون كه به راهِ خانه باري بر من،
باران، چه دل آزار و چه تن آلايي!



شايد


شايد كه نبود خندۀ ماه بر آب
از ماهي سرگرم به بازي حباب:
شايد كه بسي دور، در آن سوي خيال
مي ديد كسي مرا در آن لحظه به خواب.




نگاهِ كودك


از شيشه عروسكي ظريف و خوشرنگ
زد بر دلِ شادِ دخترك شيرين چنگ:
در چشمِ پدر نگاهِ كودك خنديد،
در جيبِ تهي دستِ پدر شد دلتنگ.



رمه


ناگاه شبانِ پير بر خاك افتاد،
آشفت رمه در هم و بع بع سر داد:
بي هي هي و چوبِ او علف شيرين نيست،
وحشتزده است گوسفندِ آزاد!



آوازش ماند

براي مصطفي فرزانه


بر شاخۀ گل پرنده آوازي خواند،
از بامِ سكوت بانگِ شادي افشاند:
گل رفت و نماند رنگ و بويي از او،
امّا چو پرنده رفت، آوازش ماند!



خنده به فقر


بوي خوشِ قهوه در مشامش پيچيد،
در كوي هوس به فقرِ جيبش خنديد:
با پولِ بليتِ رفتنش تا خانه
در كافه نشست و قهوه اش را نوشيد.



شفق


ديروز نگاه در غروبِ خورشيد
يك دشت پُر از گلِ شقايق مي ديد:
امروز شفق بر سرِ خشم است انگار،
از تشتِ طلا به چشمِ من خون پاشيد.



سكّه


پيري سه چهار سكّه در راهش ديد،
خَم تر شد و چشمِ خسته اش را ماليد:
«نه، سكّه كجا! برگِ شكوفه ست اينها!»
آشفته شد از بهار و از خود نوميد.



مهمانِ خدا


در دامنِ تپّه دعوتم كرد شبان
بر سفره به شيرِ تازه و پارۀ نان:
از لذّتِ اين مائده، در باغِ بهشت،
مهمانِ خدا بودم و سلطانِ جهان.



نشنيد


پروانه شكست پيله اش را و پريد،
چرخي زد و بر دامنِ گل جاي گزيد:
از پيلۀ انديشه به او گفتم: «آه !
آزاد شدي، خوشا به حالت!» نشنيد.



سرگيجه


زن بر شكمِ بارورش كرد نگاه،
ناگاه بر آمد از دلش شعلۀ آه:
انگار در آن حالتِ سرگيجۀ تلخ
گهوارۀ سبز ديد و تابوتِ سياه!




پاسِ نجابت


از باغ به كوچه شاخه هاي گيلاس
آويخته بود آيه هاي وسواس:
دل گفت: «بچين!»، عقل هراسان شد، گفت:
«نه! بگذر و مي دار نجابت را پاس!»



پنجرۀ سبز


دستي به عصا و دستِ ديگر به كمر،
برخاست، ولي دَوارَش افتاد به سر:
بنشست، نه، بر صندلي افتاد و نگاه
بر پنجرۀ سبز نينداخت دگر!



عاطفه


گربه كه نَبود از خطر پروايش،
از شيشه شكسته زخمگين شد پايش:
سگ آمد و چركِ زخمِ او را ليسيد،
نگذاشت در اين خسته دلي تنهايش!




دشتِ برهوت


دشتي برهوت، تا افق گسترده،
بر دشت كشيده برف يكسر پرده:
اين منظره را چشمِ خيالم خواهد
در شهرِ دل آشوبِ ملال آورده!



درياست !


در سايۀ مادر آبگيري ديدم،
«درياست، بترس!» گفت و من خنديدم:
امروز كه نيست مادرم، دريا را
در قطرۀ اشكِ او فرو غلتيدم!



در لحظۀ ابد


جنبيد لبش، مُرد صدا در نايش،
در چشم ولي ولوله كرد آوايش:
چشمِ همه، بي نگاهشان، با او بود،
او رفت و كسي تكان نخورد از جايش!




رها از تو


انديشه، مگو كه زندگي بي معناست!
گنجشككي آمد و نشست و برخاست:
يك لحظه، رها از تو، نگاهش كردم،
ديدم كه شگفت است و خوش است و زيباست!



بازي عشق


گل سفرۀ خوشبوي فراهم كرده ست،
در خدمتِ زنبور كمر خم كرده ست:
عشق است كه در بازي خود او را مست
از ساغرِ آفتاب و شبنم كرده ست!







2

درنگ





ظلمتِ كور

بر چهرۀ شب ستاره اي پيدا نيست؛
از عشق در اين ظلمتِ كور آوا نيست:
در ذهنِ جهان نورِ حقيقت مُرده ست،
انگار كسي منتظرِ فردا نيست.


مهر رُبا

من چهره ربا نيست دلم، مهر رباست؛
از وسوسۀ چهرۀ بي مهر رهاست:
صد سال اگر به مهربان بر نخورد،
خرسند به تنهايي خود همچو خداست.


تاجِ سرِ افلاك

با اينكه دو دَلو آب و مشتي خاكيم،
بر تختِ زمين تاجِ سرِ افلاكيم:
شاديم كه بختِ آمدن با ما بود،
زآن است كه از رفتنِ خود غمناكيم.


چشمِ هوس

با چشمِ هوس نگاه كن بر همه چيز
تا بر تو كند جلوۀ ديگر همه چيز:
در بندِ هواي جُفت ب.ودن ندهد
فرصت كه شود چهرۀ دلبر همه چيز!


افق

پرسيد نگاه: «آسمان ك.ي زيباست؟»
دل گفت: «زماني كه افقها پيداست:
بي خطّ ِ كريهِ بام و بُرج و ديوار،
آنجا كه فقط درخت و كوه و درياست!»


درخت

بر پهنۀ اين زمينِ سرگشتۀ سرد،
هرجا نگري غم است و كين، وحشت و درد؛
سر برده فرا به سوي خورشيد، درخت
گويد : نگهي به آسمان بايد كرد!


در همرهي چشمِ تماشا

اي آنكه به دل گرفته از ابرِ غمي،
از دخمۀ انديشه برون آي دمي:
بگذار طبيعت ببرد هوشِ تو را
در همرهي چشمِ تماشا قدمي!


زبان چشم

مگذار كه آلوده شود لب به سخن،
خود چشم هزار قصّه دارد به دهن:
دل مي شنود، روح مي آيد به نشاط،
زآن سان كه در آفتاب گلزار و چمن.


آن سوي زمان

در پشتِ افق، دُرُست آن سوي زمان،
شهري ست شگفت از قدم وچشم نهان:
آنها كه آز آشوبِ زمان خسته دلند ،
دارند از آن شهرِ دلارام نشان.


بازگشت به كودكي

خواهم كه به عهدِ كودكي پر گيرم،
در پيري خود زندگي از سر گيرم:
همبازي خود كنم جهان را از نو،
در بر همه چيز را چو مادر گيرم.


گريه و خون

در حيرتي از عُمر كه چون مي گذرد!
بادي ست كه از دشتِ جنون مي گذرد:
از باغِ نشاط و خنده گهگاهي و، آه!
باقي همه از گريه و خون مي گذرد!


من و تو

يك لحظه برون آمدم از مأمنِ من
تا دست بدارد مني از دامنِ من؛
در آينۀ روي تو ، اي دشمنِ من،
ديدم كه منم تو و تويي در تنِ من!


اكنون

اكنون كه مرا به سر رسيده ست زمان،
از كهنگي و ملالِ آن نيست نشان:
گويي كه هم اكنون به جهان آمده ام؛
در چشم چه بيگانه، چه زيباست جهان!


مردم

با دلهره عمر را به پايان بُردم؛
بيش از خودِ مَردُم غمِ مَردُم خوردم:
كفّارۀ زندگي فقط يك مرگ است،
من مرگِ همه خلقِ جهان را مُردم!


كودكِ دل

من پيرم و دل هنوز كودك مانده ست؛
بي تجربه ، بي مرام و مسلك مانده ست:
با جمع خوش است و مستِ بازيگوشي،
عقل است كه در كارِ جهان تك مانده ست.


من آتشم

من آتشم و زندگي ام سوختن است؛
خورشيدِ سپهر آينۀ روحِ من است:
اين پيكرِ خاكي ام ندارد هنري،
من نور و حرارتم همه در سخن است.


افسوس

افسوس! زمينِ ما نمي داند چيست؛
در سفره چه ها دارد و مهمانش كيست!
خورشيدِ حيات آفرين هم، ناچار،
از نيستي حيات پروايش نيست!


شتاب

در اوجِ شتاب پاي من خورد به سنگ،
كردم دو سه لحظه اي به ناچار درنگ؛
گفتم به خود: «اي دويده عمري به عبث،
از پاي چنين گشاده داري دلِ تنگ!»


نوشِ جان

گر خاطره ها همه فراموش شود،
انديشه كه آتش است، خاموش شود،
بيهوده شود زندگي، امّا همه چيز
چون شير و عسل به جانِ تو نوش شود.


جنگ

اكنون تو و خواب و خنده در گهواره،
در گوشه اي از بهشتِ اين سيّاره؛
با دلهرۀ دوزخِ فردا گويم:
«اي سوخته، اي گرسنه، اي آواره!»


چراغِ دل

گويد كه دلِ او به چراغي ماند ؛
در اين شبِ تيره نورِ مهر افشاند .
گويم كه چراغِ دل بماند خاموش
گر روغنِ مهر از دگران نستاند !


سكوتِ عرفان

گفتم به درخت: «اي سكوتِ عرفان!
تو ماندي و خاك مي خوري در باران؛
من رفتم و آنچه زنده ديدم خوردم:
همواره گرسنه، مضطرب، سرگردان!»


نفرين

بر دامنِ آفتاب، شاد و سرمست،
دارد گلِ سرخِ واپسين را در دست:
پر پر كند و به راهِ باد افشاند؛
مادر درِ باغ را بر او خواهد بست!


بيزاري
به ياد حسن هنرمندي

گفتند: «چو بود بينوا خود را كُشت،
تا از غمِ جان شود رها خود را كُشت.»
گفتم: «نه، چو مي خواست كُشَد در روحش
بيزاري خود از همه را، خود را كُشت!»


بختِ شدن

گفت: «آه! گلِ نرگس و آن چشم و نگاه،
تلخ است كه پوسد و شود خاكِ سياه!»
گفتم: «نه، به عكس، خاك نرگس شده است،
از بختِ شدن، بودنِ جاويد مخواه!»


ميوۀ شكّ

او چشمِ خيال را به منظر انداخت،
از هرچه كه ديد شعرواري پرداخت؛
با شعر يقين كرد و جهان را بشناخت،
پس ميوۀ شكّ خورد و تماشا را باخت!


باغم تنها

در چشمِ تو او اگر غمش را بيند،
سوزِ دلِ نازكش فرو بنشيند؛
هرگاه كه غم دارد و با غم تنهاست،
خرگاهِ اميد از جهان برچيند.


من و خورشيد

هستيِ هر آنچه هست در سوختن است؛
خود باختن است و هيچ اندوختن است:
در اين شبِ جاودانۀ «رازِ مپرس»
يكچند چراغِ خُردي افروختن است!


اين كيست ؟

اين كيست در آيينه به من مي نگرد؟
گويد كه «من» است و بويي از من نبرد!
بندد به خود آنچه دارم اين هيچ ندار،
در فرصتِ خود عُمرِ مرا مي سپرد!


كلمه

با يك كلمه جهان شود تيره و زشت،
با يك كلمه روشن و زيبا چو بهشت؛
بودند دو كس منجي روحِ انسان:
آن كس كه نخست گفت و آن كس كه نوشت.


در آفتاب

با رقصِ نسيم از شتاب افتادم،
بر فرشِ چمن، در آفتاب افتادم:
طوفانِ درون نشست و من آسوده
در برگِ گلي به روي آب افتادم.


از دور

آن بي هنرِ سخت سرِ سست نهاد
مغرور شد و دست به آزار گشاد:
من بينم و او نبيند، از دور، كه او
يك مشت غبار است و دَود در پي باد!


چشم و نگاه

چشمِ تو هميشه بي خطا مي بيند،
همواره به يك شكل مرا مي بيند:
انديشۀ توست در نگاهت پنهان،
پيداست كه هر لحظه چه ها مي بيند!



سفرِ عاريتي

ناي و نفس از تو هست و آوازِ تو نيست،
بال و تپش از تو هست و پروازِ تو نيست:
روح است كه در اين سفرِ عاريتي
سرگشتۀ تو هست و سرافرازِ تو نيست.


تاريكي روز

تاريكي شب چراغ مي خواهد و بس،
از چشم نمي خلد به جان و دلِ كس:
تاريكي روز است كه از دوزخِ سر
مي آيد و مي سوزد از آن روح و نفس.


زيرِ درخت

خورشيد و نگاهِ خشمِ او وحشتناك،
از آتشِ قهرِ او زمين سر در لاك:
شايد كه به تو امان دهد ديگربار
در زيرِ درخت اگر نشيني بر خاك.


بادِ حادثه

به ياد فرزند رضا سيد حسيني
آن گل كه شكفت و ماند و كم كم پژمرد
با خاطرِ شاد زيست ، بي حسرت مرد:
از آن گلِ نوشكفته دارم افسوس
كِه ش حادثه بركند و به بادَش بسپرد.


نتوان گفت

از عشق ترانه هركه گفت آسان گفت،
از شادي وصل و از غمِ هجران گفت:
از وحشتِ يك كودكِ گريان در جنگ
تا مرگِ زمين حماسه اي نتوان گفت!


تماشاگر

امروز تماشاگرِ خاموشم من،
بر شيونِ سرخ پنبه در گوشم من:
فردا كه سپيدۀ حقيقت تابد
در سوگِ شكستگان سيه پوشم من.


در جادّه

از تانك پياده شد ، به جان انديشيد،
در جادّه برداشت قدم با ترديد:
وامانده عروسكي ست؟ نه! بمبي؟ نه!
بر سفرۀ خون دختركي بي سر ديد!


اينجا

دشتي ست سراسر علفِ هرزه و خار،
گل هست، پراكنده و انگشت شمار:
تصويرِ بهشت خواهي، اي راهگذار؟
اينجا نكند معجزه نقّاشِ بهار!


دوست

طوفانِ حوادث آيد و نشكندش،
سيلابِ غم از جا نتواند كَندَش:
امّا نفسي دروغ از دوست بس است
تا بشكند و بر كند و افكندش!


بارِ گران

گفتم به تن: «اي بارِ گران، بيزارم
از لاشۀ تو كه مي دهد آزارم!»
تن گفت كه: «تو روحي و بي من هيچي،
اي بارِ گران، تو را فرو بگذارم!»


رنجِ سفر

اي تشنه، بيا در سخنم بر لبِ جوي،
بنشين و غبارِ راه از چهره بشوي،
با جامِ دو دست آب سيراب بنوش:
با هيچكس از رنجِ سفر هيچ مگوي!


زندگي

در خواب به آهوي نرِ عاشق، جُفت
با بوي خوش از لطفِ هماغوشي گفت:
شير آمد و در گذارِ اين شيريني
خوابِ خوشِ زندگي او را آشفت.


غربت

در كنجِ قفس پرندۀ خوش آواز
مي خواند در آرزويِ سبزِ پرواز:
افتاد به غربت و رها شد در باغ،
پرواز نكرد و ماند از خواندن باز!


وا فرياد !

داند به سزا زبانِ آتش را باد،
از هنفسي اوست آتش آباد:
من آتشم و شعله ورم بايد داشت،
تو آبي و مي كُشي مرا، وا فرياد!


يك و همه

طوفان كه درختِ باغِ ما را بشكست،
گفتم: «چه غمي تا به جهان جنگل هست!»
گفت: «آه! دمي كه من فرو بندم چشم،
خورشيدِ جهان چشم فرو خواهد بست!»


فاصله

گاهي چه زياد است، ببين، گاه چه كم،
در وادي دل فاصلۀ شادي و غم:
از اخمِ دو آشناي درّنده نگاه
تا بوسۀ لبخندِ دو بيگانه به هم!


زيبايي و سادگي

يك لحظه به چشمِ فارغ از دل تابيد
از چهرۀ سبزِ برگ نورِ خورشيد:
زيبايي و سادگي به نجوا بودند،
پروانه نشست ساكت و گل خنديد!


گل و گول

در وحش به زيبايي گلها دل بست،
آورد به شهر و به تماشا بنشست:
از كاغذ و موم شِبهِ گل ساخت آن گول،
دل از گلِ زنده و تماشا بگسست!


در خواب

در خواب منِ خزيده در بسترِ من
گفت از سرِ خشم با منِ ديگرِ من:
«اي گنگِ خيالبافِ ديوانه، بس است!
بردار، به حقّ ِ مرگ، دست از سرِ من!»


سيماي نهفته


در پشتِ نگاهم ايستاده ست آرام،
با من همه جا، هميشه، آيد همگام،
از آنچه كنم نكرده گيرد ايراد:
سيماي نهفتۀ من است اين گمنام!


بيداري لال

من هيچ ندانم كه چه حالي داري ،
وَ ز اين همه بازي چه خيالي داري :
در خواب تو من به رنجم و در فرياد ،
غافل كه تو بيداري لالي داري





3

انديشه




انسان نشويم

تا مرد و زنيم همچنان جانوريم،
از مرتبۀ كمالِ خود بي خبريم؛
انسان نشويم تا به پروازِ خرد
از مرزِ نري و مادگي در گذريم.


نگرانِ همه

شاعر دل و جانش دل و جانِ همه است،
با گفتنِ شعرِ خود زبانِ همه است:
تنها تر و بيدار تر از همسفران،
با چشمِ حقيقت نگرانِ همه است.


مجلسِ نيرنگ

دور از همه گرچه گاه دلتنگ شوم،
در خلوتِ خود سازِ بي آهنگ شوم:
بِه زآنكه به خوش رقصي اربابِ ريا
طنبور زنِ مجلسِ نيرنگ شوم.


خرابِ خرد

من سخت پريشان و خرابِ خردم،
همواره در آزار و عذابِ خردم:
خواهم كه جنون بيايد و از سرِ مهر
آسوده كند از تب و تابِ خردم.


قاتلِ جانِ خدا


انسان به شرف جانِ نمايانِ خداست،
بر خاك گزارندۀ فرمانِ خداست:
هركس كه به هر جهت كسي را بكشد،
نه قاتلِ كس، كه قاتلِ جانِ خداست!


من آينه ام

من آينه ام، نه دشمنم باتو، نه دوست:
از هر كه به او همان نمايم كه در اوست؛
در خود نگر، از ديدنِ من عيب مگير،
گر چهرۀ زشت را نگويم كه نكوست.


نشاطِ لحظه

شيريني عمر با شتاب آلوده ست؛
با ناله كسي به عمرِ خود نَفزوده ست:
آن كس كه نشاطِ لحظه را دريابد،
از دلهرۀ تلخِ زمان آسوده ست.


گنجِ دلارا


در سيرِ وجود چشمِ من پاي من است؛
انديشۀ من پهنۀ دنياي من است:
هر راز كه از چهره بر انداخت نقاب
زيبايي او گنجِ دلاراي من است.


نفسِ جنون

من ضجّۀ وجدانِ قرونم، چه كنم!
تاري غم و آتش و خونم، چه كنم!
مجنون شدن از زشتي اوضاعِ جهان
سهل است، كه من نفسِ جنونم، چه كنم!


در پشتِ سر

من آنچه كه از زشت و نكويت گويم،
در وصف و بيانِ خلق و خويت گويم:
در پشتِ سرت نگفته ام هرگز هيچ
كآن را نشود به پيشِ رويت گويم!


امروز اگر


امروز اگر جملۀ ناخرسندان
بر دل نفشارند به زاري دندان،
با خشم فقط يك «نه» بگويند، افتد
صد زلزله در سراي قدرتمندان!


خِلافِ جريان


هر آدمي اوّل كه مي آيد به جهان،
در طبع يكي ست با همه جانوران:
در جامعۀ خراب انسان نشود
كس تا نكند شنا خلافِ جريان.


خود بيني

گفتند در اين جهان جهنّم دِگري ست!
اين گفته يقين حاصلِ كوته نظري ست:
«خود» آينه اي ست پر شده از دگران،
خود بين شدنِ آينه از خيره سري ست.


خود باش!

«خوش باش» نگويمت، كه از خوشباشي
برداشت كني بي غمي و عيّاشي:
خود باش و بكوش تا همه خوش باشند،
بي جاهلي و لودگي و قـّلاشي!


نداند چه خَرَد

داني كه به آنچه در سرت مي گذرد
كس در همۀ عمرِ زمان پي نبرد:
پيداست كه آدمي به بازارِ جهان
داند چه فروشد و نداند چه خرد!


زمانه

ناليم از اين زمانه بسيار همه؛
هستيم به نكبتش گرفتار همه:
دردا! كه نگوييم كه در ساختنش
ماييم كه بوده ايم در كار همه!


تا بروي

تنها به جهان آيي و تنها بروي؛
تنهايي توست با تو هرجا بروي:
جُز خود همۀ عمر در اين غربتِ خاك
پيدا نكني يك آشنا تا بروي.


مگر

گفتم كه اگر مايۀ سودايي هست،
امروز نشد ، فرصتِ فردايي هست؛
شب آمد و بازارِ زمان را برچيد؛
اي واي ! مگر جز اين جهان جايي هست؟


افكنده شديم

ناگاه در اين ميانه افكنده شديم؛
بازيچۀ انس و گريه و خنده شديم؛
گشتيم پي معني اكنون همه عمر،
چون يافت نشد، بندۀ آينده شديم.


ره به درون


بي مهر كم از ساغر بي باده شويم؛
با مهر فرو ماندۀ افتاده شويم:
بايد كه رهِ ديده ببنديم به دل
تا ره به درون بريم و آزاده شويم.


همخانگي يا همسفري؟

معناي بلندِ دوستي همسفري ست؛
در همسفري همدلي و همنظري ست؛
ناهمسفران مباد همخانه شوند:
در راحتِ اين نهفته رنجِ دگري ست.


عيب دگران


چشمِ تو اگر كمي درون بين مي بود،
از شرم سرت هميشه پايين مي بود؛
عيبِ دگران چنين نمي كردت شاد:
گاهي دلت از عيبِ تو غمگين مي بود!


بيداري و خواب

از نيمه چو عمرِ آدمي در گذرد،
بيداري او كسالت آور گذرد:
رؤياش ملالِ واقعيت شكند،
در خواب به او هميشه خوش تر گذرد.


عاقِ طبيعت


عقل آمد و پوينده و خّلاقم كرد،
در بينِ همه جانوران طاقم كرد:
خود بين شدم و پشت به مادر كردم،
رنجيد طبيعت از من و عاقم كرد.


هستي و نيستي

امكانِ وجودِ آدمي علمِ خداست؛
با هستي او هميشه اين علم به جاست:
چون علمِ خدا از او جدا نيست، بگو
اين عالمِ نيستي كه گويند، كجاست؟


امروز شبان

اي داده خدا به قدرِ لازم خرَدَت،
پرسي كه فلاني به كجا مي بردت؟
امروز شبانِ توست، فردا كه شوي
پروار ، شود گرگ و به خواري دردت!


جنگ هسته اي


آن روز كه جنگِ هسته اي در گيرد،
يكباره زمين چهرۀ ديگر گيرد:
از شرّ وجودِ آدمي آسوده،
تنهايي عهدِ ازل از سر گيرد!


قانون حيات


هرچند كه آفتاب خاموش شود،
در ماتمِ او فلك سيه پوش شود:
هرگز مبري گمان كه قانونِ حيات
با نيستي زمين فراموش شود!


در باغ وجود

انسان به خزانِ خود چو گل خاك شود،
از پيري و دردهاي آن پاك شود:
با چهرۀ نسلِ نو، در اين باغِ وجود،
باز آمده، خرّم و طربناك شود.


پژمردنِ گل

هنگامِ بهار خاك گلزار شود،
در شاخه حياتِ خفته بيدار شود:
پژمردنِ گل مردنِ گل نيست، كه او
پنهان شود و باز پديدار شود.


در پيكرِ نسلِ تازه

اين رفتنِ ما نه مرگ، پنهان شدن است؛
پژمردنِ بينِ دو شكوفان شدن است:
يك دور گياه و جانور گشتن و باز
در پيكرِ نسلِ تازه انسان شدن است.


جنگل كين


از جانورِ درنده آزارم نيست؛
در شهرم و با درندگان كارم نيست:
از همچو خودان هميشه وحشت دارم،
در جنگلِ كينشان يكي يارم نيست!


دل گفت

مي خواستم از خشم دلم چاك شود
تا سينه ام از كينۀ او پاك شود؛
دل گفت: «مكن خونِ مرا زهر كه او
پيش از تو نشد، پس از تو در خاك شود!»


مي آيد

مي آيد و گرم و مهربان مي آيد؛
مهرش همه در لطفِ زبان مي آيد:
سودِ تو در آن است كه در شكّ باشي،
شايد كه به نيتِ زيان مي آيد!

راز و آواز
براي هارون يوسفي

در پهنۀ زندگي اگر رازي هست،
زآن راز نهفته در من آوازي هست:
خواهي شنوي، بيا كه در خود اكنون
بيرونم از اين سپهر پروازي هست!


هيچت نيست

تو در غمِ من شادي خود را بيني،
از حسرتِ من ميوۀ لذّت چيني:
پس بي غم و بي حسرتِ من هيچت نيست
آن روز كه بر سفرۀ خود بنشيني!


نه به من

در من خَرِ خِنگِ گول خواري ديدند،
با خاطرِ خوش به ريشِ من خنديدند:
غافل كه در اين معركه من ماندم پاك،
آنها خودشان به زندگيشان ريدند!


گلِ آفتابگردان

ديدم گلِ آفتابگردان بسيار،
زيبايي آن را نكند كس انكار؛
امّا به يقين حقيقتِ اين گل را
وان گوك به سزا كشيد و زد بر ديوار.


جهل

در ذلّتِ هر فقير سلطاني هست؛
در طاعتِ هر فرشته شيطاني هست:
شكّ نيست كه از بهشت دوزخ رويد،
تا روي زمين جهلِ فراواني هست.


دروغ و مرگ

يكبند دروغ بر زبان مي راند؛
خرسند كه باطنش نهان مي ماند:
فرزند، بدان كه مرگِ تو همواره
در باطنِ توست شاهد و مي داند!


چهرگي

در كودكي ام طرحِ من انداخته شد،
روحي كه منم چهرگي اش ساخته شد:
در باقي عمر با همان خصلت و خوي
پرداخته شد كم كم و افراخته شد.


كمانِ آرش

گفتي سخني زنده و دلكش خواهي؛
افسرده دلي، باد نه، آتش خواهي؛
گفتم چكنم، در گروِ افسانه ست
تيري كه تو از كمانِ آرش خواهي!


اگر كاوه

گر كاوه خود آن روز فريدون مي شد،
شكّ نيست كه حالِ او دگرگون مي شد:
آهنگرِ ساده بود، مي شد ضحّاك،
از قدرتِ خود مست نه، مجنون مي شد!


من، من!

پهناي جهان براي يك من تنگ است؛
بي هستي من كُميتِ هستي لنگ است:
اين است كه ناگزير هر من، يك عمر،
با يك يكِ من هاي دگر در جنگ است.


ما، آنها

اينها كه به نامِ «ما» توانا شده اند،
از جرگۀ «ما» رفته و «آنها» شده اند،
بودند چو «ما» دشمنِ «آنها»، اكنون
«آنها» شده اند و دشمنِ «ما» شده اند!


هم اين و هم آن

در حكمِ دل، آسوده ام و حيوانم؛
در حكمِ خرد ، به رنجم و انسانم؛
عمري ست در اين ميانه سرگردانم:
گه اين و گه آن، هم اينم و هم آنم!


از اوست

اين عشق كه جلوه مي كند در همه كس،
اعجازِ خدايي ست، نه جادوي هوس؛
از اوست كه دل شكفته ماند همه عمر
با خرّمي بهار در باغِ نَفَس.


ميراث

اي چشمِ شما دوخته بر آب و علف،
سرمايۀ عقل و عشق را كرده تلف:
خرسند به اينكه عينِ ميراثِ سلف
از دستِ شما رسد به دامانِ خلف!


گل در علفزار

او طرفه گلي ست رُسته، از بختي شور،
در گوشۀ زشتي از علفزاري دور:
گاوان نخورندش، نه عجب، كو انسان
تا در نگهش بر او بماند مسحور!


دوزخ و دور


نزديك به قُدسِ آسمان بود زمين؛
در زيرِ پرِ فرشتگان بود زمين:
ما ديو شديم و شد زمين دوزخ و دور؛
يك وقت بهشتِ كهكشان بود زمين!


ناچار

درد است و زبانِ گفتنش بسيار است،
زيرا كه دلِ مردم از آن سرشار است؛
گوش است كه بر صاحبِ خود باز، امّا
ناچار هميشه بسته بر اغيار است.


ممكن نشود

خواهي كه جهان بهشت گردد، آري،
حقّا كه عجيب انتظاري داري!
با نقشۀ ششهزار ميليون معمار
ممكن نشود، مگر كه دوزخ واري!


آز

اوّل همه بودند برادر با هم،
بر سفرۀ زندگي برابر با هم:
انداختشان به جانِ هم، كم كم، آز،
شد صحبتشان زبانِ خنجر با هم.


يكپارچگي جهان

داني كه جهان چگونه يكپارچه شد؟
سرتاسرِ اين بهشت بازارچه شد!
انسان ، كه نمايندۀ والاي خداست،
در خدمتِ ديوِ پول ابزارچه شد!



پروانه

در باغِ زمانه كرم خواندند مرا،
از سايۀ برگِ سبز راندند مرا؛
پس رو به درون بردم و پروانه شدم:
گلها همه بر چشم نشاندند مرا.


ياوه

زنهار! مگو رازِ دلت را به كسي!
گفتند و شنيده ايم اين ياوه بسي:
يعني همه را دشمنِ خود دان و بمان
در دخمۀ رازِ مُرده، بي همنفسي!


آدم

شُخمش زدي و به فصل كِشتش كردي،
از وحش گرفتيش و بهشتش كردي:
آنگاه در اين باغ چه دوزخهايي
افروختي و خراب و زشتش كردي.


انسان و شيطان

در خشمم از آنچه در جهان مي گذرد،
كو آنكه به عمقِ فاجعه پي ببرد!
از وحشتِ خود پناه آرد به خدا
شيطان، چو به كارهاي انسان نگرد!


جواني و پيري

چل ساله شدم، چشمِ پسر پيرم ديد،
گفتم: « نه، جوانم!» او نهاني خنديد!
چل ساله شد او، قريبِ هفتادم من،
گويم: «پيرم!» گويد: «نه، كه گويد پيريد؟»


در مرّيخ

همچون تو نديده است ابله تاريخ،
از جهل به تابوتِ خرد كوبي ميخ:
نابود كني زمينِ جان پرور را
در جست و جوي ميكروبي در مرّيخ!


از كجا آمده اي؟

انديشه، ندانم از كجا آمده اي،
ناخوانده به سّيارۀ ما آمده اي:
اين جنگلِ وحش، بينوا، جاي تو نيست،
برگرد كه اينجا به خطا آمده اي!


در جنگلِ تن

انديشه، تو در گوهرِ خود زيبايي،
آلودۀ زشتي سرشتِ مايي:
در جنگلِ تن فرشته و انسان نيست،
در جنگِ وحوش هستي و تنهايي!


كابوس

دل گفت به چشم، از سرِ درد، كه: «آه!
از پردۀ روزگار بردار نگاه:
تو فاجعه را بيني و فارغ گذري،
من مانم و كابوسِ شب و روزِ سياه!»


اكنون كه

اكنون كه دلِ زمانه خالي ست چنين
از حرمتِ آسمان و از حبّ ِ زمين،
خوار است حقيقت و گرامي ست دروغ:
اي گوش، بيا مَشنو و اي چشم، مَبين!


دانستن

خورشيد كه ناگزير خواهد افسرد،
از سوختنش چه بهره اي خواهد برد؟
با زندگي درازش آيا داند
كه هست در اين ميانه و خواهد مرد؟


طلوع كن

اميدِ تو چون به انتظار آلوده ست،
بر طولِ شبِ ملالِ تو افزوده ست:
برخيز و طلوع كن، افق را بشكاف،
در وادي صبر ماندنت بيهوده ست!


خود خواهي

وقتي كه به چشم داري اشكِ اندوه،
لبخندِ من است بر تو تلخ و مكروه:
خواهي كه شود لجـّۀ خون هر دريا،
خواهي كه برون فشاند آتش هر كوه!


اميد

با عشق خوش است عمر را سر بردن،
وَ ز تلخي رنج نانِ شيرين خوردن:
با پيري و درد مرگ را خواندن نه،
در اوجِ اميدِ زنده ماندن مردن!


پيري

با پيري تو جهانِ تو پير شود،
خورشيدِ تو از تابشِ خود سير شود؛
بيني كه به درد و رخوت افتد همه چيز:
خواهي كه زمان با تو زمينگير شود.


پيروزي طبيعت



رفتم به خلافِ راهِ او تا گويم:
«من با دل و چشم راهِ خود را جويم!»
اكنون كه در افتاده ام از پا، بينم:
او در من و من صداي پاي اويم!


آن مار

آن مارِ سيه كه آزِ كُشتن آموخت،
بيش از گذرِ نيازِ خود زهر اندوخت:
لبريز چو شد كيسۀ دندان، هيهات!
با آتشِ خود ساخته بنيادش سوخت.



4
نيشابور




شكّ و يقين

در گردشِ اين جهان، به ديدارِ دگر،
افتاده ام امروز به شكّ بارِ دگر:
بينم كه به چيزي نتوان داشت يقين
جز خوردن و خوابيدن و آن كارِ دگر.


در حكمِ طبيعت

در حكمِ طبيعتيم و محكوم به زيست؛
جُز پيروي از خواستِ او راهي نيست:
تا خواستِ اوست آنچه دل مي خواهد،
اين گفتنِ «من دلم چنين خواهد» چيست؟


صبح است

هستي ست، مگو چه رمز و رازي دارد!
صبح است و هواي دلنوازي دارد:
همچون دلِ من، به شاخساران، هر برگ
در نور و نسيم اهتزازي دارد.


فردا كه شود

صد سال از اين پيش همين بود جهان؛
از مردمِ آن عهد نمانده ست نشان:
اي صاحبِ امروز، تكبّر مفروش،
فرداكه شود، رفته اي از يادِ زمان!


نوميد مباش

هستيم و مجالِ ديدنِ هستي هست،
شادي و غمِ بلندي و پستي هست:
گر نيست مجالِ ماندن و دانستن،
نوميد مباش، پوچي و مستي هست.


مرگ نيست

تا زندگي ام اميدِ هستي دارد،
تا چشم و دلم هواي مستي دارد،
افسانۀ مرگ را ندارم باور،
هرچند كه تن روي به پستي دارد!


خود خواستن


خود خواستنم تيغِ خود آزاري شد؛
رهتوشۀ سربلندي ام خواري شد؛
خنديدم و عمر را به بازي بردم،
چون باختمش، پاسخِ من زاري شد.


نوبت

با خندۀ صبح دخترِ غنچه شكفت،
شد با پسرِ نسيم در گفت و شنفت:
از غم نشنيد هيچ و از مرگ نگفت،
چون نوبتِ او رسيد، در خاك بخفت!


پاسخ

من آمده ام، خوشا، خوشا آمدنم؛
در بودنم از ستاره سر بر زدنم:
بهتر كه نبود با من، اي مردِ حكيم،
نه آمدنم، نه بودنم، نه شدنم.


خوابِ دراز

يك عمر به شورِ شهوت و خشم و نياز
بيدار سپرده راهِ پُر شيب و فراز:
ناگاه كني نگاه بر پهنۀ راز،
بيني كه گذشته بود يك خوابِ دراز!


پيادۀ هيهات


بر اسبِ هوا پيادۀ هيهاتم،
فرزينِ من عقل وُ من از او شهماتم؛
مخلوق، همه فرشته از بي عقلي،
ديوانه من وُ اشرفِ مخلوقاتم!


بي سرنوشت


دانم كه من از زمين به در آمده ام،
در سلسلۀ نوعِ بشر آمده ام:
اين آمدنم تصادفي بيش نبود،
بي هيچ نوشته اي به سر، آمده ام.


تنها وطن

دانم كه زمين مادر و معشوقِ من است،
در پهنۀ اين سپهر تنها وطن است:
گفتن كه از اين وطن، چو فرمان برسد،
بايد بروم، قصّه به هم بافتن است.


آمد شدن

تا دامنِ خاك و مهرِ خورشيد به جاست،
تا زنده زمين به ياريِ آب و هواست:
هستيم و نه مرگ، بلكه آمد شدني
در بينِ دو فصل موجبِ هستي ماست.


با چشم خرد

با چشمِ خرد به صحنِ هستي نگري،
بيني نه رباطِ دو دري، نه سفري؛
ما را نه به غربتِ زمين آمدني،
نه رفتن از اين وطن به جاي دگري.


قرارِ قطره

گُم كردۀ من منم كه پيدا نشوم
تا از همه بي نياز و تنها نشوم:
من قطره ام و قرارِ خود را جويم،
غم نيست كه دريا بشوم يا نشوم!


خواب و خيال


از عمر چه شصت و هشت سالي بگذشت!
بهتر كه نگويم به چه حالي بگذشت!
كافي ست بداني كه سري چرخاندم،
ديدم كه چو خوابي و خيالي بگذشت.


عاشقِ زهدان

كور است زمين و عاشقِ زهدانش،
رحمي نكند به جانِ فرزندانش:
مي زايد و مي بلعدشان، اين مادر
شاد است به آبستني الآنش!


در چشم من


در چشمِ مني كه گنبدِ مينايي،
گردونۀ رمز و رازي و زيبايي:
تا بسته شود چشمِ من، اي سرگردان،
بيهوده اي و پوچي و ناپيدايي!


بدرود، جهان!

از من به تو و خلقِ تو بدرود، جهان!
از رنجِ شما جانِ من آسود، جهان!
در خاك منم فارغ از اين غم كه چه بود
از زندگي دو روزه مقصود، جهان!


استراحت

باري سفري بود دراز و دشوار،
شادي و غم و لذّت و رنجِ بسيار:
اكنون كه رسيده ام به اينجا، خسته،
بايد به گذشته بنگرم ديگر بار!


در باغِ شگفتِ زندگي

ماييم و جهان هست و مجالِ قدمي،
در باغِ شگفتِ زندگي چند دمي:
دانم كه ندانم از كجا آمده ام،
شادم كه مرا از اين نظر نيست غمي!


فراموشي

خواهم كه به ناگهان بَرد خواب مرا،
در خواب شوم برگ و بَرد آب مرا؛
گويم به فراموشي شيرينِ سپيد:
«اي راحتِ روحِ خسته، درياب مرا !»


اخگرِ خُرد

ديروز، در اضطراب، فردا شد و رفت،
امروز خيال و وهم و رؤيا شد و رفت:
از آتشِ اين اجاق يك اخگرِ خُرد
در ظلمتِ بيكرانه پيدا شد و رفت!


فراموشم كرد

خورشيد مرا از رَحمِ خاك آورد،
بر دامنِ سبزِ او به نازم پرورد:
وقتي كه شكفتم و بهارم بگذشت،
بسپرد به بادم و فراموشم كرد.


در چشمِ پدر بزرگ


درچشمِ پدر بزرگ ديدم سخني
ديروز كه رفت از جهان با كفني:
در چشمِ من امروز نِوه ديد و نخواند،
مي گفتمش: «اي دريغ، فردا تو مني!»


عارفانه

آن شوخ كه با شيشه مرا ساخته است
بنشسته و سنگ بر من انداخته است:
اكنون كه شكسته ام در اين بازي تلخ،
خندم خوش از اينكه من نه، او باخته است!


آنگه هيچ


راهيم و نظاره ايم و آنگه هيچيم؛
چشميم و ستاره ايم و آنگه هيچيم:
ميدان، ميدان هوايِ خوش تاختنيم،
يک لحظه سواره ايم و آنگه هيچيم!


نصيبِ تو

از هستيِ بيکران نصيبِ تو تويي،
تنها کسِ بيکسِ غريبِ تو تويي؛
تا سر به نيازِ خاکِ پايي داري،
بر اوجِ فلک باز نشيبِ تو تويي.


آيينۀ تار

گويي که نگاه کن، بهار آمده است!
ز اين گونه بهار بيشمار آمده است:
گر هست به ديده وُ نيابيش به دل،
ماهي ست، به آيينۀ تار آمده است!


خود پرست

عشقِ تو دهد به اوج پرواز مرا،
نامٍ تو گند بلند آواز مرا؛
و آنگه که رسم به آنچه مي خواست دلم،
جويي وُ نيابي، اي فلان، باز مرا!


5

شيراز




تنهايي

تا چشم پرستندۀ زيبايي بود،
جان در تب وُ تاب از دلِ سودايي بود؛
سهمِ من از اين گشتن وُ سرگشتنها
تنهايي و تنهايي و تنهايي بود.


خانه بي تو
براي همسرم «پري»

خانه ست، ولي كالبدي بي جان است،
نه، خانه كجا، كه بدتر از زندان است!
تا از تو و از صدات خالي باشد،
وحشتكده است، واي! خوفستان است!


دوست

من خاكم و تشنه ام تو آبي، اي دوست؛
من جن.گلم و تو آفتابي، اي دوست؛
بيداري من اميدِ دلداري توست:
بيمارم و آرامشِ خوابي، اي دوست.


تو جانِ مني

خواهم كه تو را چو مي به ساغر بكشم،
بردارم و لاجرعه تو را سر بكشم:
تو جانِ مني، برون نمان از تنِ من،
بگذار تو را دوباره در بر بكشم.


در صبحِ ازل

درچشمِ تو عشق را رها مي بينم،
بي دغدغۀ شرم و حيا مي بينم:
خود را و تو را برهنه، در رقصي خوش،
در صبحِ ازل، پيشِ خدا مي بينم.


زبان منتظر است

وقتي كه تو نيستي، جهان منتظر است،
بر دَرگهِ چشمِ خسته، جان منتظر است:
دل بر همه كس بسته درِ گفت و شنود؛
تا صحبتِ دل با تو ، زبان منتظر است.


زمان فراموش شود

جانا، تو بيا كه از دلم غم برود،
از دل كه برفت، از همه عالم برود:
با آمدنت زمان فراموش شود،
وين دغدغۀ مرگِ دمادم برود .


يك جرعه نگاه

مِي چيست كه تا بنوشم، از دست شوم؛
از پاي خرد بيفتم و پست شوم؛
يك جرعه نگاهِ مهربانِ تو بس است:
هم تازه شود هوشم و هم مست شوم.


دلِ بي مهر

آن دل كه تپد به سينه بي مهرِ كسي،
مرغي ست شكسته پر به كنجِ قفسي:
با مهرِ تو مي تپد دلم، دارم از آن
پرواز به صد سپهر در هر نفسي.


لبخند و اخم

لبخند زدي، در دلِ من صبح دميد؛
شادي پرِ فيروزه بر آفاق كشيد:
با اخمِ تو جان را شبِ اندوه گرفت،
رفت از دلِ سبزِ آسمان نورِ اميد!


آوازِ چشم

بنشينم و باده از رُخت نوش كنم؛
آوازِ خوشِ چشمِ تو را گوش كنم:
فارغ شوم از دغدغۀ تلخ حيات،
خود را و گذشته را فراموش كنم.


نگفته ها

من منتظرِ آنكه تو گويي سخني؛
شايد كه تو نيز منتظر همچو مني:
ترسم كه به آخر برسد عمرِ عزيز،
مدفون شود آن نگفته ها در كفني!


بي مهر

من تا نستانم، ندهم دل به كسي؛
بي مهر نجنبد به دلِ من هوسي:
خود لُعبتِ چين باش و دلاويزِ جهان،
بي مهرِ تو با تو بر نيارم نفسي!


بي چهرۀ گل

بي ديده بگو چراغ خواهم چه كنم؟
در خوابِ عدم فراغ خواهم چه كنم؟
بي چهرۀ مهربان و خندان لبِ گل
آيينۀ سبزِ باغ خواهم چه كنم؟


چشمِ تو


چشمِ تو بهارِ جاوداني دارد؛
صد چشمۀ آبِ زندگاني دارد؛
از هر نگهت هزار چشمِ خورشيد
بر خاك طلوعِ آسماني دارد.


آتش در آب


اندامِ تو در پردۀ مهتابِ سپيد
صد چشمۀ آتش است در آبِ سپيد؛
گيسوي تو، آن رشتۀ جادوي سياه،
خوش مي برد از ديدۀ شب خوابِ سپيد.


زبانِ چشم

چشمِ تو هزار و يك زبان مي داند؛
صد شيوۀ معني و بيان مي داند:
بيچاره زبان، كه دل به خفّت او را
رقّاصكِ گنگ در دهان مي داند!


در صبحگاهِ لبخند

از چشمِ تو سحرِ خواب آيد بيرون؛
آميزۀ صد شراب آيد بيرون:
با يك نگهت، به صبحگاهِ لبخند،
صد چشمۀ آفتاب آيد بيرون!


حالپرسي

با اينكه مرا شاد كند ديدنِ تو،
وَ ز ساغرِ چشم باده بخشيدنِ تو:
شاديم رسد به اوج و سرمست شوم
از آن دو سه جمله حال پرسيدنِ تو.


تلاشِ بي حاصل


چشمم سخني كه با تو گفت از دل بود؛
فهميدنِ آن براي تو مشكل بود؛
پس خواستي از زبانِ من تفسيري،
ديدي كه تلاشِ من چه بي حاصل بود!


از كجا مي آيد ؟


از دور صدات آشنا مي آيد،
از باغِ خوشِ خاطره ها مي آيد:
نزديك به روحِ من چنان بيگانه ست
كه هيچ ندانم از كجا مي آيد!


با كوه

در اين شبِ وحشت زدۀ بي آواز،
كس نيست به غمگساريِ كس دمساز:
بايد كه بگويم غمِ خود را با كوه
تا بشنوم از كوه غمِ خود را باز!


خيالِ خود پرست

ديوانه شدم كه دل به دستش دادم،
جام از مي جان به چشمِ مستش دادم:
عشق آينه بود، من نمي دانستم،
آن را به خيالِ خود پرستش دادم.


نفرت

گفتند كه: «گوهري گران دارد عشق،
زآن قدرت و قدرِ بيكران دارد عشق!»
گفتم: «چو شود به نفي و نفرت تبديل،
صد دوزخِ كين در فَوَران دارد عشق!»


زمهرير

وقتي كه دلِ تو نيست همراهِ زبان،
كُن رحم به حالِ من و خاموش بمان!
از دل كه نخاست، زمهرير است سخن:
مي لرزم مي خشكم و مي سوزم از آن!


دارِ شَفا

با اين دلِ درد آشنايم چه كنم!
يك لحظه نمي كند رهايم، چه كنم؟
دردِ همه را به جانِ من ريخته است،
انگار كه من دارِ شفايم! چه كنم!


حتّي

وقتي كه غمت با غمِ من آميزد،
تنهايي تلخ از ميان برخيزد:
شيرين شود و به دل خوش آيد حتّي
زهري كه زمان به جان دَمادَم ريزد.


عطرِ خيال

ناگه به دلم عطرِ خوشي داد قرار،
ديدم كه نه باغ است و نه هنگامِ بهار:
جان گفت: « يقين كه آشناي غمِ تو
از كوي خيال و خاطرت داشت گذار !»


هميشه

در عالمِ دل من آب و خاكي دارم،
تاريخِ اَهورايي پاكي دارم:
از ظلمتِ اَهرمن ندارم باكي،
خورشيدِ هميشه تابناكي دارم.